در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما


چون گردباد ریشه ندارد نهال ما

ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب


نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما

در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر


از آب خضر خشک برآید سفال ما

خون می کند ز دیده روان نیش انتقام


خاری اگر به سهو شود پایمال ما

گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش


از دل برون نرفت غبار ملال ما

پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال


دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟

صد پیرهن بود به از آماس، لاغری


از آفتاب نور نگیرد هلال ما

عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما


چون می شود غریب نباشد خیال ما؟

از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم


چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما

داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی


صحرای حشر را عرق انفعال ما

افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی


رنگین نکرد دست ز خون حلال ما

سر جوش عمر را گذراندیم در گناه


شد صرف شوره زار سراسر زلال ما

از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور


در انقطاع خلق بود اتصال ما

برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا


تمکین او نداد جواب سوال ما

از گوشمال، دست معلم کبود شد


شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما

پیش رخ گشاده دلدار، می شود


پیچیده تر ز زلف زبان سوال ما

صائب فغان که گشت درین بوستانسرا


طاوس وار بال و پر ما و بال ما